در منقبت شیخ ما، خواجه شمس الدین اسپند، مشهور به زردآلو، که خلقی عظیم از کفار بدست او مسلم شدند و خلقی دیگر از اهل ایمان، کافر و نیز بسیاری از مریدان و مریدان مریدان، چشم شفاعت بواسطه ارادت، بدو دوختند و امید این سرا و آن سرای خویش دانستند، آورده اند که:
از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است
حرف هایش به زهر آلوده عده ای را شراب نوشین است
خانه اش در شمال شهر و خودش ژنده پوشی فقیر و مسکین است
نیز در وجه تسمیه او از کتاب "مسهل التواریخ" منقول است که به کرامت، میوه زردآلو همی خورد با هسته، و ساعتی بعد هسته قیسی و شفتالو برون همی داد. بدان نشان که شاگردان هسته ها به آب شستند - و بعضی گفته اند ناشسته از فرط ارادت و اشتیاق- و شیرین یافتند. و اهل تدقیق و تدبر دانند که هسته میوه قیسی، شیرین باشد و زردآلو، تلخ. و این خود بوالعجب است.
و نیز در "مقعد التواریخ" آمدست که آب پاک همی نوشید و به درنگی، آب زرد و آلوده ای از وی خارج گردید به کرامت، چندان که دشمنان، یارای شنیدن بوی آن نداشتند و دوستان به نشانه کرامت و معجزت، از آب بسیار در کوزه کردند و بردند. پس ازین روی "زردآلوده آب" و به اختصار "زردآلو" نامیدندش.
و دیگر گفته اند که لقب ایشان در اصل، "زهرآلود" بودست و نه "زردآلو". و آن خود از این سبب که زبانی زهرآلود داشت و دشمنان را به اقسام فحش از جانب خواهر و مادر بخواند و هر کس که نتوانست با فحش به راه راست هدایت کردن، به محکمه اهل مطبوعات، شکایت همی کرد و گفت که ایشان به دوزخ اند و پنجره خانه شان به دوزخ باز می شود. و نیز از شفاعت خویش بی نصیب شان کرد.
و از خلیفه اهل حق، ملا مطرب مرتاضانی (رذی ا... عنه) صاحب اثر شریف "لباب الالواط" روایت شده است که جمعی از چپ اندیشان و اصحاب جامعه مدنی بر وی گذر کردند، پرسیدند: یا شیخ! تهذب لازم است یا تحزب؟
شیخ؛ ریش خویش در میان دو انگشت بگرفت و چشم بربست. لحظه ای سکوت فرمود و لمحه ای چشم بازکرد و از میان دو انگشت خویش که به علامت عدد سبع بگرفته بود، در ایشان نگریست به مانند نگریستن عاقل اندر سفیه و بفرمود که: تهذب آنزمان که بر اریکه قدرت نبودی و تحزب آن زمان که بر تخت قدرت جلوس نمودی.
گفتند: مگر نه آنست که از طریق تحزب، قدرت توانستن به چنگ آورد؟
فرمود: نه ابله! (روایت شده است که با شنیدن لفظ ابله، چند مرید جامه جر دادند و برخی فریاد سر دادند و نیز برخی در دم جان بدادند، که "ابله" در مقامات مریدان شیخ، مقامی بس بالا بود)
نیز فرمود: هرگاه بر تخت نشستی، من باب تظاهر، حزب بایست زدن و هر گاه که از قدرت بیفتادی، جانب تهذب بایستی گرفتن. که بر شماست عبادت، در نبود عمارت و امارت.
پرسیدند: بر تخت عمارت و امارت چگونه بایست نشستن؟
فرمود: از همان تهذب و عبادتی که گفتم!
و نیز در رساله "جامع المزخرفات من دبر و القبل جمیع معلومات" خواجه بوالهوس قحطانی، آمده است که روزی مردی از علمای خوارزم بر او گذر کرد و در خوابش یافت. از شاگردان وی پرسید که این کیست؟ شاگردان در مدح وی سخن های نغز و پرنکته بسیار گفتند و عالم را شیفته ساختند. عالم درنگی کرد تا خواجه بیدار شد و آنگاه از او پرسشی کرد. خواجه به انگشت تدبر او را خطاب قرار داد و از خویش براند، که لایق درک حقایق عالمش ندانست. شاگردان سالی دیگر به خوارزم شدند و آن عالم بدیدند. بفرمود: که خداوند شمای را از اهل شفاعت و مرا از مقربان شما مقربان خواجه قرار دهد. از علت پرسیدند. گفت: چندان که شما در کار آن خواجه - که من دیدم پیرمردی گستاخ بود و هتاک- توجیه می کنید و فعل حرام وی را حلال می شمارید، اگر در عالم دگر گناهان مرا نیز به آب توجیه توانید شستن، چه باک؟ گناه بسیار خواهم کردن به پشتوانه شفاعت و توجیه شما. شاگردان در حال وی نظر کردند و به شفاعت خویش دلگرمش ساختند. شیخ در دم جامه جر داد و با لباس زیرین، در خیابان شد. از آن پس آن عالم پرهیزکار، مردی بدکار بشد که زنان از او بگریختند و مردان جوان نیز! و نیز هر که از تغییر حال او پرسش کرد، جواب بشنید که شفاعتی چنین، چون در کار است، چه جای تهذب درون و تظاهر برون است، که فرمودست: خوش باش و دمی به شادمانی گذران!
از آن شیخ روایات و جملات نیکو، در خاطر عوام و خواص زیاده بماندست. از آن جمله که گویند روزی بر در خانقاه سر در جیب مراقبت فرو برد و از شدت اندیشه قدری به خواب رفت. مریدانش در همان حال به بستر بردند. ساعتی بعد سر براورد و به جامه نظر کرد و انگشت به دهان بگرفت و بگفت:
لقد احتلام بسرعتا چو بخفتمی دو سه ساعتا
گذرم به خواب افتاد به یکی بهشت شداد
و در آن یکی فرشته به قباله ام نوشته
چو به اوی رو نمودم ناگهان ز جا پریدم
که چونان سوار احول زده ام چنین به جدول !
همه جا گرفته بویش نتوان که شست و شویش
نبود لباس دیگر که روم برون ز بستر....